گراميداشت ششمين سالگرد غروب همكار و مادر مهربان
مرحومه مغفوره مژگان (راضيه) رضايي
کتابدار کتابخانه مرکزی دانشگاه
مازندران
او چه
آسان رفت و من هر لحظه دلگيرش هنوز
عشق او
كابوس و من دنبال تعبيرش هنوز
بنام
سرآغاز و پايان حيات
مرگ همچون زندگي است و روز مرگ تو روز جشن
فرشتگان آسماني بود. مژگان جان با رفتن تو بر چارچوب پنجره خاطراتمان شب ايستاد و
ديريست كه مانند يك جسد هيچ حركتي نكرد و در خلوت كبود اتاقمان و بر چهره در حيرت
فرو رفته مان جدايي نقش ابديت گرفت و جدال آفتاب روز و سياهي شب بعد از رفتن تو
پابرجاست و بايد راه نرفته را پوئيد با تن هاي خسته و روي غبار بنشسته و پاي مجروح
از خار بي مهري ؛ تا غرق شدن در درياي هستي شايد اندك مجالي بايد ، پايان همه ،
مرگ تلخ آلودي ست كه در هر فرصت به پايمان مي تازد تا شاديهايمان را به عذاب آلوده
كند كه اين درد خود به لذت مي آميزد و با نغمه هاي خوش بر ما هجوم مِي آورد و
آنوقت درد و رنج از تن هاي خسته مان
مي تراود و پيكرمان مرگ را در آغوش گرم خود مي گيرد و ما لب فرو بسته غلام همت او
مي گرديم و آن زمان خاطرات تلخ و شيرين نقش سنگي بر تن مان حكاكي مي كنند و بي صدا
و بي خبر مي رويم چرا كه هر آغازي را پايانيست و مي فهميم كه سهراب چه گفت :
- زندگي رنگ خيال بر رخ تصوير خواب بود ،
دل را
به رنج هجر سپردم و اين خانه را تمامي پِي روي آب بود .
دنگ
... دنگ ... آنچه بگذشت نمي آيد باز قصه اي هست كه هرگز ديگر نتواند شد آغاز.
مژگان
جان همه لحظه هايمان سرشار از بودن با توست و مي دانيم ناله هاي سرد و چشمهاي گريان و خسته
و بي فروغت با غروب خورشيد زندگي ات و
رنگين كماني كه پايان غم است تمام شد صبري بايد تا آرامشي زايد چرا كه تسليت واژه
كوچكيست در برابر غم بزرگ از دست دادنت . ای یار بی صدا ، ای نور بی نشان و ای
آواز بی همتا بارديگر در
سالگشت سفرت به ديار باقي ساعت 4 بعدازظهر
روز چهارشنبه 25 ارديبهشت 92 بر سر مزار و خانه ابديت واقع در امامزاده ابراهيم بابلسر
گرد هم مي آئيم . یادت همیشه در قلبمان
خانه د ارد . روحت شاد و غريق رحمت الهي باد .
هيچ كس
ويرانيم را حس نكرد
وسعت حيرانيم را حس نكرد
در ميان خنده
هاي تلخ من
ديده
ي بارانيم را حس نكرد
در
هجوم لحظه هاي بي
كسي
غربت تنهائيم را حس نكرد
آن كه با آغاز من مانوس بود
لحظه ي پايانيم را حس نكرد
هميشه به
يادت صبورا عباسي